چند سالی میشد که میخواستیم قرار بگذاریم و نمیشد. اون که همیشه سرش شلوغ بود و من هم حتی وقتی که اون وقت داشت سر بزنگاه یه ماجرایی اتفاق برام پیش میومد که نمیشد. امروز خیلی اتفاقی بهش زنگ زدم و یه قرار گذاشتیم و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم دخالتی نکردند و لقمان خالدی اومد خونهی من.
از پشت ماسک اولین چیزی که به چشمم خورد موهای جوگندمی و امانتهایی بود که دوازده سال با دقت حفظشون کرده بود تا بهم پس بده. نشستیم و گپ زدیم و کار به دیدن فیلمهای قدیمی من و آرشیوم رسید و من قصهی فیلمی را که سالها است در مورد داییم قراره بسازم براش تعریف کردم و یکدفعه حالت لقمان برگشت و لحن مهربانش شماتت آمیز شد و گفت این فیلم گنجی است که رهایش کردی. و اینقدر گفتو گفت تا انگیزهی ساختنش را در دلم بیدار کرد. در دفاع از خودم از ترسم برای ساخت این فیلم گفتم و بار عاطفیای که میترسم در حین ساختنش آسیبپذیریام در این روزهایی که ماجراهای سختی را پشت سر گذاشتهام بیشتر کند. در پاسخ جملهای کلیدی گفت که عزمم را جزم کرد:
مزخرفترین فیلم زندگیات را بساز تا حالت خوب شه
ناگهان دیدم اسم فیلمم را هم پیدا کردهام و دیگر از بد شدن فیلم هم نمیترسم. بعد از چهارده سال ترسم برای ساختن فیلمی که روایتگر زندگی من و داییای است که در کلاس پنجم دبستان با مهاجرت ناگهانیاش رفت که دنیای بهتری را برای خودش و من بسازد ریخت و از همین امشب آغازش کردم.
رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَانًا نَصِیرًا
اى پروردگار من، مرا به راستى و نیکویى داخل کن و به راستى و نیکویى بیرون بر، و مرا از جانب خود پیروزى و یارى عطا کن.
لقمان خالدی عزیز حضورت امروز در کنار من نشانهای از لطف خدا بود. ممنونم. این عکس زیبا هم نتیجهی نکتهسنجی و دید متفاوت و خاص اوست.
مزخرفترین فیلم زندگیات را بساز تا حالت خوب شه
جذابیت در فیلم مستند با نگاه به فیلم روستایی که نمیخواهد شهر شود
فیلم ,حالت ,لقمان ,فیلم زندگیات ,مزخرفترین فیلم ,ترسم برای ,لقمان خالدی